پیشوای بصیر!
بصیرت علی علیهالسلام
من و شما بودیم چه قضاوتی میکردیم؟ نهتنها به سادگی نمیپذیرفتیم که باید با آنان جنگید؛ بلکه میگفتیم: آقا! حالا یک چیزی گفتند، یک کاری کردند، حکومتی میخواهند، اصلا حکومت بصره را به اینها بده و خودت را راحت کن! نهتنها حرکت علی علیهالسلام را تأیید نمیکردیم که ته دلمان تخطئه هم میکردیم. میگفتیم: حالا اول کارت است چهکار داری با اینها بجنگی؟ فعلا چهار روزی بگذار اینها حکومت کنند. آنهای دیگر که به عنوان امیر و فرماندار به مناطق مختلف میفرستی بهتر از زبیر هستند؟! بگذار بصره هم دست اینها باشد، اما علی میگوید: اگر با اینها نجنگم کافرم. ببینید فتوای امروز ما بعد از 1400سال پیشرفت علم و تحقیق و آشنایی به مقام عصمت، چه قدر با فتوای علیبنابیطالب علیهالسلام تفاوت دارد. هنوز هم درست باور نمیکنیم که جنگ جمل حتما جنگ واجبی بوده، چه رسد به اینکه بگوییم اگر علی علیهالسلام نمیجنگید کافر میشد؛ از دین خارج میشد. این چه درکی است؟ ما چهطور فکر میکنیم و علی (ع) چهطور فکر میکند!
شما احتمال میدهید چند درصد مردم اینگونه دلشان با علی بود؟ خیلی از کسانی که همراه علی جنگیدند میگفتند چون بیعت کردیم سر قولمان میایستیم، وگرنه اگر بنا بود روز جنگ بیعت کنند چهبسا حاضر نمیشدند. سنتی بود در عرب که وقتی با کسی بیعت میکردند و قولی میدادند به این زودیها زیر قولشان نمیزدند؛ خیلی نامردی میدانستند. شاید آن قدر که برای مردانگی خودشان اهمیت قائل بودند به دینشان بها نمیدادند. خیلی از کسانیکه در رکاب علی در جنگ جمل جنگیدند بهخاطر بیعتشان بود. میگفتند حالا که بیعت کردیم آن را نمیشکنیم، ولی حقیقت این است که مسأله بسیار بغرنج بود. چیزی نبود که به سادگی بشود برای آن تصمیم گرفت. مخصوصا آن زمان که هنوز مسأله عصمت ائمه درست روشن نبود. بسیاری از امامزادههای مورد احترام ما که خود ائمه اطهار به آنها احترام میگذاشتند آنچنان که باید مسأله عصمت را باور نداشتند. برای اینکه یادی از امام رضواناللهعلیه شده باشد این مطلب را که در درس ایشان شنیدم، برای شما عرض میکنم. ایشان فرمودند: بعد از شهادت امام سجاد علیهالسلام یک روز امام محمدباقر صلواتاللهعلیه و جناب زیدبنعلیبنالحسین4 با هم نشسته بودند. جناب زید که علیه بنیامیه قیام کرده بود، انتظار داشت که برادرش در این حرکت نظامی علیه بنیامیه مشارکت کند، ولی ایشان نظرشان این نبود؛ وظیفه خودشان نمیدانستند و صلاح نمیدانستند. جناب زید به امام محمد باقر علیهالسلام عرض کردند که شما میدانید که پدر (امام سجاد علیهالسلام) چهقدر به من علاقه داشت، به طوری که لقمه میگرفت و در دهان من میگذاشت. اگر این مسأله امامتی که شما برای خودتان معتقدید درست است، چرا پدر به من نگفت که برادرت امام بعد از من است و باید از او اطاعت کنی؟ معلوم میشود زیدبنعلیبنالحسین با آن جلالت، مسأله امامت برادرش را معتقد نبوده است و دلیلش هم این بوده که اگر چنین چیزی بود با آن محبتی که پدرم به من داشت به من فرموده بود. حضرت باقر صلواتاللهعلیه یک کلمه فرمودند: مِنْ شَفَقَتِهِ عَلَیْكَ مِنْ حَرِّ النَّارِ لَمْ یُخْبِرْكَ؛5 پدرم نگفت آن هم به خاطر محبتی بود که به تو داشت. یعنی میترسید اگر بگوید تو نپذیری و در دینت مشکل پیدا بشود. منظورم از نقل این کلام این است که واقعا مسائلی که امروز برای همه ما اینچنین آسان حل شده، 1400 سال علما روی آن خوندل خوردهاند تا تثبیت شده و امروز از اعتقادات یقینی ماست و در آن تردیدی نداریم. در زمان خود ائمه برای برادران امام و کسی مثل زید خیلی روشن نبود. در چنین شرایطی شما فکر میکنید برای همه اصحاب جمل مسأله عصمت امیرالمؤمنین ثابت بود و ایشان را امام معصوم میدانستند؟ میگفتند: اینها خویش و قومهای پیغمبرند. حالا که پیغمبر از دنیا رفته؛ این نشد آن! آنکه سنش بیشتر است اول خلیفه بشود، چون بزرگتر است و احترامش واجب. وقتی بنا شد بین اینها جنگ شود، خیال میکردند جنگ دو برادر سر ارث است؛ او میگوید سهم من است؛ دیگری میگوید سهم من. در چنین معاملهای انسان حاضر شود در جنگ شرکت کند و جانش را بدهد، کار سادهای نیست. میگوید اختلاف در ارث دارند، خودشان بهگونهای اختلافشان را حل میکنند؛ چرا من بروم جانم را بدهم؟! مسأله بغرنج بود. در مقابل، دو تا از اصحاب بزرگ را میدید که رقیبهای او در خلافت بودند. در شورای ششنفری که خلیفه دوم برای تعیین خلیفه تشکیل داده بود یکی علی بود، یکی عثمان، یکی طلحه و یکی زبیر. اینها بهگونهای در ردیف علی حساب میشدند؛ از جهتی چون سنشان و مثلا سوابق و موقعیت اجتماعیشان بیشتر بود، شاید خیلیها آنها را بر علی مقدم میداشتند. طبعا وقتی علی میخواهد از مدینه به طرف بصره لشگر بکشد، دوستان و نزدیکان ایشان میگفتند که آقا این چه کاری است حالا؟! عجله نکنید؛ بگذارید حکومتتان پا بگیرد و جایتان باز بشود، بعد سراغ اینها بروید. در نهجالبلاغه دو بار6 از امیرمؤمنان این مسأله نقل شده که من این جریان را زیر و رو کردم؛ آن قدر در اطرافش فکر کردم تا کاملا برایم روشن شد که یا باید بجنگم یا از دین محمد (ص) خارج بشوم. این بصیرتی است که علی (ع) ادعا میکند.